این روزها نگاهش به خزانه ی عنایت و رحمتت، به تشنه ی عطش زده ای می ماند؛ که کفی از آب هم، حیاتش را جلای تازه ای می دهد و دگرگونش می کند... خیره خیره می نگرد تا حتی قطره ای هم از آب حیات را، مشتاقانه در کام خشک دلش بریزد و تازه شود...
اما نه!... این نگاه سو سو زن و این دل ملتهب و سوزان را جرعه ای آب، کفایت نمی کند... سرچشمه را می خواهد... همان «سرچشمه»ی آرام و گوارا و شیرین و دلنشینی که عاشقانه، « لا ضَمَاَ بَعدهُ » را، فریاد می کند...